گفتوگو با جعفر ابراهیمی شاهد
جعفر ابراهیمی شاهد برای کودکان و نوجوانان کتابخوان نامی آشناست. با این حال آن دسته از بچهها که کتاب نمیخوانند هم او را میشناسند؛ چون شعرهایش را در کتابهای مدرسه خواندهاند و حفظ کردهاند و داستان هایش را در مجله ها دیدهاند.
او، در سال ۱۳۳۰ در اردبیل به دنیا آمد و دوران نوجوانی را مثل اغلب نوسندگان و هنرمندان به سختی گذراند تا اینکه توانست بیش از ۱۲۰ عنوان کتاب برای خردسالان، کودکان و نوجوانان منتشر کند.
با وی درباره نوجوانیاش گفتوگو کردیم:
چه شد که نوشتن برای کودکان و نوجوانان را انتخاب کردید؟
من در یکی از روستاهای کوهستانی اردبیل به دنیا آمدم و تا ده سالگی آنجا بودم. از همان کودکی متوجه شدم تا حدودی استعداد شعر گفتن دارم و هنگام بازی جمله های موزون میساختم. همینطور به قصه و داستانهای قدیمی هم علاقه داشتم و حتی برخی از آن ها را به شکل تئاتر اجرا میکردم، بدون آنکه خبر داشته باشم چیزی به نام تئاتر هم وجود دارد! به این ترتیب ما افسانههای قدیمی را به شکل نمایش اجرا میکردیم تا اینکه در ده سالگی به تهران آمدم و از همان ابتدای ورودم به تهران با مجله ی کیهان بچهها و مجله ی دختران و پسران آشنا شدم.
چه کتابهایی میخواندید؟
آن زمان ادبیات کودک و نوجوان وجود نداشت و ما مجبور بودیم هر کتابی که به دستمان میرسد بخوانیم. یادم هست عموی من با خانواده ی ما زندگی میکرد و چمدانی پر از کتاب داشت که همه ی آن ها قدیمی بودند؛ مثل رستمنامه، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و … من این کتابها را همراه عمویم می خواندم تا اینکه بعدها با حافظ ، پروین اعتصامی و … آشنا شدم.
چند ساله بودید که اولین شعرتان را سرودید؟
ششم دبستان بودم که شعری به تقلید از پروین اعتصامی سرودم و در کلاس خواندم. آن زمان شیطنت کردم و بعد از اینکه شعر را خواندم از معلم پرسیدم به نظر شما این شعر از کیست؟ معلم هم گفت احتمالا سعدی این شعر را سروده! من همان موقع با غرور گفتم که این شعر را خودم سرودم.
واکنش معلمتان چه بود؟
ناراحت شد که درست تشخیص نداده بود و بعد هم چون باور نکرده بود، گفت چند واژه میگویم تا با آن ها شعر بگویی. من هم خیلی تلاش کردم و شعری سرودم. از آن زمان به بعد خیلی به من لطف کرد و کتابهایش را در اختیارم میگذاشت. البته کتاب هایش چندان مناسب گروه سنی کودک و نوجوان نبود؛ ولی من با لذت میخواندم. چون اصلاً آن زمان ادبیات کودک و نوجوان وجود نداشت.
آن شعر را به خاطر دارید؟
متاسفانه به طور کامل یادم نیست. اما اینطور شروع میشد:
ای بلبل سرگشته که آواره به دشتی جز رفتن از این لانه به آن لانه چه دیدی؟
آیا کتابهایی را که آن زمان می خواندید، به یاد دارید؟
بله. معلمم که آقای محمدی نام داشت، غیر از کتاب، کتاب هفته را نیز به من میداد که داستانهای آن را خیلی دوست داشتم و از تصاویر و طراحی مرحوم مرتضی ممیز که در کتاب هفته چاپ میشد، بسیار لذت میبردم.
چند ساله بودید که اولین شعرتان چاپ شد؟
وقتی کلاس هفتم بودم چند تا از شعرهایم را برای مجله ها فرستادم و چاپ شد؛ اما دوستانم باور نمیکردند که این شعرها مال من است. آن ها میگفتند، اسم جعفر ابراهیمی زیاد است و از کجا معلوم این شعرها مال تو باشد؟ تا اینکه یکی از دوستانم پیشنهاد داد یک نام مستعار انتخاب کنم. من هم از حافظ کمک گرفتم و این شعر آمد:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باشد که آنی دارد
آن زمان نمی دانستم شاهد چه معناهای عرفانی و خاصی دارد، فقط معنای شهادت دهنده را میدانستم و به همین دلیل این تخلص را انتخاب کردم و شدم جعفر ابراهیمی شاهد. با این نام، دو شعر به مجلهای فرستادم و هر دو در کنار هم چاپ شد و بالاخره دوستان باور کردند که من شاعرم. چون واژه ی شاهد، شاعر بودن من را شهادت میداد!
چرا ادبیات کودک و نوجوان را به عنوان رشته تخصصی خود انتخاب کردید؟
از همان نوجوانی که شعر میگفتم، اشعارم کودکانه و ساده بود. البته بیش تر از طبیعت و روستا میسرودم، اما همه ی این موضوع ها مورد علاقه کودکان و نوجوانان بود. از همان زمان خیلیها به من میگفتند که بهتر است به طور تخصصی برای کودکان و نوجوانان شعر بگویم. به تدریج سرودن برای گروه سنی کودک و نوجوان را آغاز کردم و از سال ۵۸ به طور جدی نوشتن داستان برای کودکان را نیز به شکل جدی شروع کردم که قصههای اول، رگههایی از طنز هم داشتند.
تا اینکه سال ۵۹ از وزارتخانه دارایی به کانون پرروش فکری کودکان و نوجوانان منتقل شدم و مسئولیت شورای شعر کانون را به عهده گرفتم و مدتی هم سردبیر مجله ی آیش بودم که در آن آثار ادبی و هنری کودکان و نوجوانان هفت تا هفده ساله منتشر میشد. به هر حال بعدها در کانون مسئولیتهای دیگری نیز به عهده گرفتم. دبیر جشنواره ی کتاب و دبیر جشنواره ی مطبوعات کانون پرورش فکری بودم و حدود ۱۲۰ جلد کتاب برای کودک و نوجوان در زمینه داستان، شعر، رمان،زندگینامه و … نوشتم و جوایزی هم گرفتم.
لطفا درباره ی این جوایز توضیح دهید.
در سال ۶۸ رمان یک سنگ،یک دوست به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی انتخاب شد. همچنین این کتاب از سوی مجله ی سروش و حوزه ی هنری نیز به عنوان کتاب سال معرفی شد. در سال ۷۳ کتاب آواز پوپک من را به همراه سه کتاب دیگر به عنوان کتاب سال مشترک انتخاب کردند. این کتاب از سوی شورای کتاب کودک و مجله سروش نوجوان نیز به عنوان کتاب برتر معرفی شد و نشان پرنده ی کانون را نیز به دست آورد.
به شعر بیش تر علاقه دارید یا داستان؟
نمیتوانم به طور قطع بگویم که کدام یک از این دو حوزه را بیش تر دوست دارم. البته به خواندن داستان خیلی علاقهمندم، اما به سرودن شعر بیش تر علاقه دارم. به هر حال شعر و داستان هر دو لذتبخشند و من چون هم شاعر هستم و هم نویسنده، هر کدام از آثارم در حوزه ی شعر، رنگی از داستان دارد و برعکس داستانهایم هم از تصاویر شاعرانه خالی نیستند.
در نوجوانی دوست داشتید شاعر باشید یا نویسنده؟
در نوجوانی به نقاشی و ترجمه کتاب خیلی علاقه داشتم. البته هیچ کدام را بلد نبودم؛ اما در دبیرستان در درس زبان از همه بهتر بودم و ذوق عجیبی داشتم که کتاب ترجمه کنم. کتابهای خارجی میخریدم و با استفاده از فرهنگ لغت ترجمه میکردم. حتی یادم هست آن زمان خودم فرهنگ لغت نداشتم و ناچار بودم به کتابخانه ی پارک شهر بروم و معنای لغت های کتاب را بنویسم و در خانه، ترجمه کنم که این تمرینی برای نوشتنم در آینده بود. به غیر از این برای رونامه دیورای مدرسه هم مینوشتم و نقاشی میکشیدم که یک بار هم مقام دوم مسابقه ی روزنامه نگاری کشور را کسب کردیم؛ اما حوصله نقاشی نداشتم و به همین دلیل ادامه ندادم و بیش تر به شعر و ادبیات پرداختم و به طور حرفهای حوزه کودک و نوجوان را دنبال کردم.
تا این که مدرک دکترای افتخاری هم گرفتید… در این باره توضیح میدهید؟
براساس قانون به هنرمندانی که سابقه ی هنری خوبی دارند، مدرک دکترا میدهند. چند وقت است که به نویسندگان و شاعران نیز این مدرک اهدا شود. با توجه به تعداد کتابها، جوایز و فعالیت های جنبی، سه نوع مدرک در نظر گرفته شده که درجه سه معادل لیسانس است، درجه دو معادل فوق لیسانس و درجه یک معادل دکترا. به من درجه یک اهدا شده است.
حرف آخر؟
دلم میخواهد از شرایط نوجوان دیروز بگویم. نوجوانان امروز حتی نمیتوانند تصور کنند که ما در چه شرایطی زندگی میکردیم و چطور کتاب میخواندیم. از دیگران کتاب قرض میگرفتیم و خیلی سریع میخواندیم. مثلا میگفتند تا فردا باید کتاب را پس بدهی. من هم ناچار میشدم تا صبح کتاب را بخوانم و چون خانه ی کوچکی داشتیم، نمیتوانستم شبها که همه میخوابیدند، چراغ را روشن کنم. به همین دلیل در ایوان مینشستم و زیر نور تیر چراغ برقی که از منزل ما فاصله زیادی هم داشت، کتاب را میخواندم و صبح تحویل می دادم. تا اینکه در شانزده سالگی عضو کتاب خانه ی پارک شهر شدم و از خانه مان در خانیآباد تا پارک شهر پیاده میرفتم تا بتوانم کتاب بگیرم. آن زمان هر کس که سه سال به طور مرتب کتاب میگرفت و به موقع تحویل میداد به عنوان، عضو جاوید کتابخانه انتخاب میشد و من یکی از آرزوهایم این بود که روزی عضو جاوید کتابخانه پارک شهر شوم که بالاخره موفق شدم و هنوز هم کارت عضویتم را دارم. حتی در تابستان هم کار میکردم تا با پولهایم کتاب بخرم. در حالی که نوجوانان امروز با این مشکلات رو به رو نیستند و هر چه بخواهند برایشان فراهم میشود؛ اما قدرش را نمیدانند.
نگار پدرام