روزگاری در سرزمینی سرسبز و خرّم دخترکی بسیار مهربان به نام تارا زندگی میکرد. تارا خوشحال نبود؛ چون مدتی بود که مادرش مریض شده بود. دکترهای زیادی به بالینش آمدند و انواع داروها را به او دادند؛ ولی هیچکدام از داروها اثر نکرد. از دست زنهای روستا و داروهای گیاهیشان هم کاری ساخته نبود. تارا نمیدانست چهکار باید کند. برای این که مادرش را خوشحال کند، هر روز به باغ میرفت، کنار رود زانو میزد و از بوتهی گل سرخ کنار رود برای مادرش گل میچید.
یک روز که مثل همیشه در باغ قدم میزد، کرم کوچکی را دید که در تار عنکبوتی گرفتار شده بود و تلاش میکرد خود را رها کند. تارا با ملایمت تار را از بدن کرم جدا کرد و او را روی علفی نشاند. ناگهان پروانهای زیبا نزدیک گوشش پر کشید. پروانه گفت: «تو دختر خیلی مهربانی هستی. حالا که به من کمک کردی، من هم به تو کمک خواهم کرد. چه کاری میتوانم برایت بکنم؟»
تارا جواب داد: «من در این دنیا آرزویی جز بازگشت سلامتی مادرم ندارم. میتوانی سلامتی را به مادرم بازگردانی؟»
پروانه کمی فکر کرد. سپس جواب داد: «قلهی کوه را ببین! در نوک کوه چیزی خواهی یافت که حال مادرت را خوب میکند.»
قلب تارا از خوشحالی در سینه جا نمیگرفت. به سمت کوه نگاه کرد. کوه خیلی بلند به نظر میرسید. پرسید: «چهطور میتوانم به نوک کوه بروم؟»
پروانه گفت: «راهش از این جاده است. باید آنقدر راه بروی تا به رود بزرگ و پُرآبی برسی.»
تارا جاده را در پیش گرفت. راه کمکم ناهموار و پُر از بوتههای خار شد. چند بار به زمین افتاد. لباسش پاره و کثیف شد؛ اما او مصمّم به رفتن ادامه داد تا این که به رود بزرگ رسید. فریاد زد: «پروانه!»
امّا خبری از پروانه نبود. رود، وسیع و عمیق بود. تارا با خود فکر کرد، حالا چگونه از رود بگذرم؟ ناگاه صدای جدیدی شنید: «تو باید شنا کنی.»
تارا سرش را به سمت صدا برگرداند. صدا، صدای پروانهی بزرگتر و زیباتر از پروانهی قبلی بود.
ـ تو باید به شنا کردن ادامه دهی تا به آن طرف رود برسی.
تارا خود را به آب زد. آب خیلی سرد بود. با خود اندیشید: که نمیتواند. بعد نگاهی به بالا انداخت. قلهی بلند کوه در نور خورشید میدرخشید. آن بالا چیزی وجود داشت که حال مادرش را خوب میکرد. شنا کرد. آب سرد بود و جریان آب لحظه به لحظه تندتر و شدیدتر میشد؛ ولی تارا شنا کرد و شنا کرد تا سرانجام خسته و درمانده به کنارهی رود رسید. فریاد زد: «پروانه!»
امّا خبری از پروانه نبود. نگاهی به دور و برش انداخت. صخرههای سیاه و شیبدار پای کوه نمایان شدند. تارا گفت: «کجا باید بروم؟»
ناگهان صدایی جدید شنید که گفت: «بیا!»
تارا متوجه شد که صدای پروانهی دیگری است که از پروانهی دومی هم، بزرگتر و زیباتر است: «این ردّ پاها را بگیر و برو. تو باید از کوه بالا بروی. آنقدر بالا بروی که از پروانهی دومی هم، بزرگتر و زیباتر است: «این ردّ پاها را بگیر و برو. تو باید از کوه بالا بروی. آنقدر بالا بروی تا جایی برسی که نتوانی از آن جلوتر بروی.»
تارا رد پاها را گرفت و پیش رفت. صخرهها نوکتیز و پرشیب بودند. خسته شده بود. پاهایش ضرب دیده بود و درد میکرد؛ ولی به کوهنوردی ادامه داد و آنقدر بالا رفت تا این که به جایی رسید که دیگر نمیتوانست جلوتر برود. بین او و قلهی کوه، شکاف عمیقی قرار داشت. فریاد زد: «پروانه!»
خبری از پروانه نبود. تارا گفت: «دیگر راهی وجود ندارد. راهی برای رسیدن به قلهی کوه وجود ندارد.»
ناگاه صدایی شنید که گفت: «ناامید نشو! یک راه وجود دارد.»
صدا از پروانهی دیگری بود. پروانهای بسیار بزرگ با بالهایی درخشان. پروانه گفت: «تو باید همراه من پرواز کنی! بالا و بالا تا بالاترین نقطهی کوه.»
تارا بر پشت پروانه سوار شد. محکم پروانه را چسبید. زیر پایش صخرهها و آبشارها درهم پیچیده بودند. پروانه بالا و بالا پرواز کرد تا این که نور سرخی چشم تارا را زد. در قلهی بلند کوه، گلی سرخرنگ صورتش را در برابر آخرین پرتوهای خورشید گرفته بود. پروانه بالزنان فریاد زد: «گل را بچین! نگران نباش. هرسال غنچهی جدیدی جایش را میگیرد.»
تارا خم شد. دست دراز کرد و گل را چید. گل همچون یاقوتی در دستش میدرخشید. پروانه گفت: «عجله کن! این گل باید پیش از آن که قرص ماه بالا بیاید، به دست مادرت برسد.»
سپس تارا همراه پروانه در شفق سرخ آسمان فرو رفت. پروانه پایین آمد و پایینتر تا اینکه کنار رود رسید و گفت: «از این جا به بعد را باید خودت بروی. به آن طرف رود شنا کن و مواظب باش!» و رفت.
تارا همانطور که گل را محکم در دستش نگه داشته بود خود را به آب زد و شنا کرد؛ ولی ناگهان جریان آب شدید شد و گل را از دستش جدا کرد. گل چرخزنان دور شد و از بالای آبشار کوچکی به عمق تاریک رود فرو رفت.
تارا خسته بود و نای شناکردن نداشت. به طرف دیگر رود رسید و از آب بیرون آمد و بیحال بر خشکی افتاد. خورشید غروب کرد و کمکم هوا تاریک شد. تارا نمیتوانست پیش برود. گریه میکرد و خودش را روی زمین میکشید. تا این که به نزدیک درختی رسید و از خستگی شدید به خواب رفت. آرام آرام قرص ماه طلوع کرد و جنگل را در نور ملایمش شستشو داد. تارا از خواب پرید. جاده، همچون روبانی نقرهای در میان درختان میدرخشید. تارا غمگین راه خانه را در پیش گرفت. آن همه تلاش کرده بود و سرانجام شکست خورده بود. از دور پیکر ضعیف مادر را دید که کنار بوتهی گل سرخ نشسته است. مادر لبخند میزد و در دستش چیزی میدرخشید. آغوش گشود و تارا با خوشحالی به طرفش دوید و مادر را غرق بوسه کرد. نگاهش به گل افتاد. گلی که اصلاً شبیه گلهای سرخ باغ نبود. تارا پرسید: «آه! این گل سرخ را از کجا پیدا کردید؟:
مادر جواب داد: «به من گفتند که تو در باغ گم شدهای. من را اینجا آوردند که کنار رود بخوابم و منتظر برگشتن تو باشم. من اینجا دراز کشیدم، مریض و نگران. وقتی خورشید غروب کرد، باد این گل را با خود آورد. وقتی گرفتمش حس کردم که ناگهان شفا یافتهام. حالا احساس میکنم قدرتی تازه به دست آوردهام. حالم خوب است و تو کنارم هستی.»
مادر آرام موهای تابدار تارا را نوازش کرد: «نمیپرسم کجا بودی. حس میکنم همه چیز را میدانم.»
هر دو با هم به کوه نگاه کردند. کوهی که زیر نور ماه میدرخشید. سپس حس کردند صدای بال زدن آرامی به گوششان میرسد. مادر گفت: «بیا، دیگر وقت آن رسیده که به خانه برویم.»
تارا با مادر همراه شد. سپس رو برگرداند و دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و تکان داد. پروانه به قول خود عمل کرده بود.
نوشتهی ژانت اندرسن
ترجمهی رامک نیکطلب