مدتها بود سام آرزو داشت حیوان خانگی داشته باشد. برایش فرق نمیکرد بزرگ باشد یا کوچک. راه برود یا پرواز کند. هر حیوانی که او را از تنهایی درمیآورد، خوب بود. ولی مشکل بزرگی وجود داشت؛ صاحب خانهشان خانم کبات این اجازه را به شما نمیداد. همیشه میگفت، حیوان خانگی ممنوع! همین که گفتم!
سفت و سخت سر حرفش ایستاده بود و کاری نمیشد کرد.
پدر و مادر سام برایش خرسهای عروسکی، بادبادکی و طوطی پلاستیکی خریدند؛ ولی او از این اسباببازیها خوشش نمیآمد؛ او حیوان خانگی میخواست و سفت و سخت سر حرفش بود و کاری نمیشد کرد.
سام هر بار سعی میکرد تا طوری نظر خانم کبات را عوض کند. به او میگفت، حیوان آرامی پیدا میکند و تمیز نگهش میدارد و هیچوقت اجازه نمیدهد چوبها را بخراشد یا روی حصار خانه بپرد، ولی همیشه خانم کبات به چشمهای سام نگاه میکرد و میگفت، حیوان خانگی ممموع! فهمیدی؟
تا این که روزی سام از راهرو صدای جیغ خانم کبات را شنید. از پلهها تند پایین آمد.
ـ چی شده خانم کبات؟
خانم کبات فریاد زد: «موش! من موش دیدم!»
ـ اما من فکر میکردم شما هنوز قانون «ورود حیوانات خانگی ممنوع» را رعایت میکنید!
خانم کبات نالید: «موش که خانگی نبود. فقط یک موش سادهی ساختمان خرابکن بود.»
سام نیشخندی زد: «میدانید باید چه کار کنید؟ باید یک گربه بیاورید!»
خانم کبات به فکر فرو رفت. درست است که از گربهها خوشش نمیآمد، ولی از موشها خیلی بیشتر نفرت داشت
خانم کبات از خانه بیرون رفت و از پناهگاه حیوانات برای خودش گربهی ملوسی پیدا کرد. روز بعد سام خانم کبات را دید و گفت: «میبینم که گربه آوردهاید!»
خانم کبات جواب داد: «بله، درست می بینی.»
سام پرسید: «یعنی من هم میتوانم یک حیوان داشته باشم؟»
خانم کبات فریاد زد: «اگر بخواهم به تو اجازه بدهم حیوان بیاوری، آن وقت باید به همه این اجازه را بدهم. نه من خیال ندارم چنین کاری بکنم…»
یک روز سام هنگام برگشتن به خانه دید ماشینهای پلیس، خانهشان را محاصره کردهاند. پرسید: «خانم کبات! چی شده؟»
خانم کبات فریاد زد: «دزد آمده! دزدها رادیو، همهی پساندازم و مجموعهی کامل نمکدانهایم را بردهاند.»
سام سرش را تکان داد و گفت: «وای چه بد! خانم کبات میدانید چیکار باید بکنید؟ باید سگ نگهبان بیاورید.»
خانم کبات به فکر فرو رفت. درست است که از سگ خوشش نمیآمد، ولی از دزدها خیلی بیشتر نفرت داشت. پس سریع رفت و برای خودش سگ بزرگی خرید. یک هفته بعد سام او را دید که مشغول تمیز کردن پلههای ساختمان است و آرام اشک میریزد. سام گفت: «خانم کبات خیلی غمگین به نظر میرسید. اتفاقی افتاده است؟»
خانم کبات جواب داد: «بله غمگینم. چون بهترین دوستم از اینجا رفته است!»
سام گفت: «از شنیدن این خبر واقعاً متأسفم.»
خانم کبات آه کشید: «من و او مینشستیم و با هم ساعتها حرف میزدیم.»
سام پرسید: «خب چرا با آقای کبات حرف نمیزنید؟»
خانم کبات سرش را تکان داد: «آقای کبات فقط دوست دارد روزنامه بخواند، تلویزیون تماشا کند، برای ابزار کارش طبقه درست کند، ولی دوست ندارد یک کلمه با من حرف بزند!»
سام گفت: «خام کبات میدانید چهکار باید بکنید؟ باید یک طوطی بیاورید.»
خانم کبات چشمهایش را با گوشهی پیشبندش پاک کرد: «طوطی؟!»
سام سرش را به علامت تأیید تکان داد: «طوطیها حرف زدن را دوست دارند.»
خانم کبات به فکر فرو رفت. درست است که از طوطی خوشش نمیآمد؛ ولی نمیتوانست بی همصحبتی را هم تحمل کند.
یک روز سام صدای عطسههای پی در پی خانم کبات را شنید و گفت: «عافیت باشد!»
خانم کبات بین عطسههایش جواب داد: «متشکرم»
سام پرسید: «سرما خوردهاید؟»
خانم کبات فین کرد، عطسه کرد، علفچین را به جلو هل داد. بعد دوباره عطسه کرد و گفت: «نه، من به بوی چمن حساسیت دارم.»
سام گفت: «پس نباید خودتان علفها را بچینید!»
خانم کبات جواب داد: «خُ… خودم میدانم… اچّه و … ولی کمر آقای کبات درد میکند و نمیتواند علفها را بچیند… اچّه.»
سام تعارف کرد: «شاید من بتوانم این کار را بکنم.»
خانم کبات گفت: «لطف داری، ولی تو برای این کار کوچکی.»
سام لبخندی زد و گفت: «من میدانم شما چهکار باید بکنید.»
خانم کبات جواب داد: «چه کار؟»
سام خندید: «باید یک بز بیاورید. بز سر چمنها را میخورد و شما دیگر مجبور نیستید خودتان چمنها را کوتاه کنید.»
خانم کبات به فکر فرو رفت. درست است که از بز خوشش نمیآمد، ولی از عطسه کردن هم خسته شده بود. پس به مزرعهای رفت و با خود بزی آورد.
یک ماه بعد سام دید که خانم کبات تابلوی «فروش خانه» روی دیوار میکوبد. پرسید: «میخواهید خانه را بفروشید؟»
خانم کبات آهی کشید: «دلم نمیخواهد، ولی آنقدر تمیزکردن و مراقبت از حیوانات وقتم را میگیرد که دیگر برای هیچ کاری وقت ندارم. اتاقها پُر از آشغال شده و پلهها و لبهی پنجرهها را گرد گرفته است، خودت کم میبینی!»
سام لبخندی زد: «میدانید شما به چه کسی نیاز دارید؟ به کسی که از حیوانات نگهداری کند.»
خانم کبات از چکش زدن دست کشید: «ولی چه کسی حاضر است از این همه حیوان نگهداری کند؟»
سام خندید: «لازم نیست دنبال کسی بگردید. من از همهی آنها نگهداری میکنم.»
ترجمه رامک نیکطلب
نویسنده الین اسپینرلی