در زمانهای قدیم مردی در کشور کره زندگی میکرد به اسم کی یونگ. او میان مردم روستایش شهرت زیادی داشت. اشتباه نکنید! او نه خیلی مهربان بود، نه خیلی باهوش و نه حتی خیلی زیبا. او عاشق کیک برنجی بود. علاقهی زیاد مرد به کیک برنجی زبانزد مردم شده بود و در تمام آن روستا تنها کسی که بیش از کی یونگ به کیک برنجی علاقه داشت، کسی جز همسرش نبود. هیچ کس نمیتوانست بگوید که به راستی کدامشان بیش از دیگری کیک برنجی دوست دارد؛ ولی خیلی زود هر دو فهمیدند که عشق زیاد به هر چیز مادی میتواند باعث بدبختی شود.
یکی از روزهای تابستان، همسایه کی یونگ به او قول داد شب برایشان چند کیک برنجی هدیه بیاورد. تمام آن روز کی یونگ نمیتوانست از فکر کیکهای برنجی بیرون بیاید. ساعتها به کندی میگذشت و دل توی دلش نبود که شب شود و زود به خانه برود. واقعاً صبرش سرآمده بود.
سرانجام شب از راه رسید. کی یونگ مغازه را بست و شتابان به سوی خانه راه افتاد. در راه با خودش فکر میکرد: «کاش زنش آنقدر کیک برنجی دوست نداشت، و به خودش دلداری میداد: مهم نیست، به هر حال او هم باید سهم خودش را بخورد…» وقتی به خانه رسید. بیصبرانه در خانه را کوبید و فریاد زد: «یوبو! یوبو!»
مردان کرهای همسر خود را اینطور صدا میکنند. زنش جواب داد: «بله یوبو!»
چون زنان کرهای هم همینطور شوهر خود را صدا میکنند.
مرد ادامه داد: «کیک! کیک برنجی! همسایهمان کیکها را آورد؟»
زنش جواب داد: «بله، یوبو. الان پنج کیک برنجی بزرگ روی میزمان هست.»
کی یونگ فکر کرد: زنش با چه لحن شیرینی این جمله را گفت … پنج تا! پنج کیک برنجی! حتی بیشتر از آنچه که بود. معده کی یونگ داشت از گرسنگی سوراخ میشد. منظرهی پنج کیک برنجی بزرگ در بشقاب، دهانش را آب میانداخت. زود روی بالشتک کنار میز نشست و اولین کیک برنجی را به دهان گذاشت. زنش هم نشست و زود یکی دیگر از کیکها را به دهان برد و دولپه جوید. کی یونگ کیک اول را نخورده برای کیک بعدی نقشه میکشید و نیم ثانیه قبل از این که زنش کیک را بخورد، دومی را برداشت. چون دهانش پُر بود و نمیتوانست حرف بزند به زنش اشاره کرد که از خودش پذیرایی کند. خیلی زود چهار کیک ناپدید شد و آخرین کیک در ظرف باقی میماند. آن دو مدتی خیره به کیک نگاه کردند. کییونگ با خستگی و التماس گفت: «آه یوبو! من تمام روز را در مغازه کار کردم و کار کردم و کار کردم… میفهمی که؟!»
زنش چیزی نگفت، ولی چشمهایش یک لحظه از کیک جدا نمیشد. کی یونگ دستی به شکمش کشید و ادامه داد: «و تمام راه را از مغازه تا خانه پیاده آمدم…»
زنش حرفی نمیزد و چشمانش همچنان خیره به کیکها بود. سرانجام کییونگ منفجر شد: «آه یوبو! چون تو نمیگذاری من با آرامش بخورم با هم معاملهای میکنیم! این کیک برنجی باقی مانده، مال کسی میشود که بتواند برای مدتی طولانی هیچ حرفی نزند و هیچ حرکتی نکند. موافقی؟»
زنش با لبخندی پیروزمندانه گفت: «موافقم یوبو!»
بعد هر دو محکم دهانشان را بستند و به دیوار جلو خیره شدند. درست مثل دو مجسمه سنگی. همین موقع اتفاق عجیبی افتاد. دزدی از آنجا میگذشت و دید از خانهی آنها هیچ صدایی نمیآید. فکر کرد کسی در خانه نیست. با خود گفت: «چه عالی! میتوانم راحت وارد خانه شوم، دزدی کنم و در بروم…
پس آهسته به درون اتاق خزید. دو تشک و سه لحاف را روی دوش گذاشت و آماده رفتن شد که ناگهان دید کی یونگ و زنش وسط اتاق نشستهاند، ساکت و بیحرکت و با چشمانی باز و بدون پلک زدن به دیوار خیره شدهاند. دزد با خود گفت: «حتماً با دیدن من از ترس خشکشان زده است. پس کارم خیلی آسان شد… لحافها و تشکها را با خود برد و برگشت ببیند چه چیز دیگری پیدا میکند.
کییونگ از گوشهی چشم میدید که دزد چگونه لیوانهای برنزی، چوبهای غذاخوری و قاشقهای سوپشان را میبرد. زنش هم بی هیچ حرکتی از گوشهی چشم میدید که دزد، جواهرات و لباسهای خوابش را میبرد. سرانجام زن طاقت نیاورد و همین که دزد از در بیرون رفت، فریاد زد: «بایست! بایست! ای دزد بدجنس!»
شوهرش فریاد زد: «آه یوبو! تو اول حرف زدی، پس این کیک برنجی مال من است!»
اما وقتی نگاهی به اطراف کرد و اتاق را خالی دید، اشتهایش کور شد!
ترجمه: رامک نیک طلب