80zkak6ejeoy0nxav73v
نویسنده: لوئیزا می الکت، ترجمه‌ی فرزین مروارید، تهران/ قدیانی
چاپ اول: ۱۳۷۶/ ۳۵۱ ص/ ۹۵۰ تومان
درباره‌ی نویسنده: لوئیزا می الکت، رمان‌نویس و نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه است. او بیش‌تر به خاطر داستان‌هایی که برای کودکان و به ویژه برای دختران نوشته، شهرت دارد. داستان «زنان کوچک» او از ادبیات کلاسیک نوجوانان به شمار می‌رود.
او در جرمن تاون در پنسیلوانیا زاده شد. او دومین دختر از چهار دختر خانواده‌ای روشن‌فکر بود. الکت نخستین مجموعه داستان‌های خود را در سال ۱۸۵۵ منتشر کرد که چندان مورد توجه قرار نگرفت. در سال ۱۸۶۶ پس از بازگشت از سفر اروپا از او خواستند داستانی برای دختران بنویسند و گرچه خودش ادعا می‌کرد چندان دختران را نمی‌شناسد، اما در زمان کوتاهی داستان زنان کوچک را نوشت. او در نوشتن این کتاب از خانواده و زندگی خود الهام گرفته است. الکت بنا به درخواست خوانندگانِ زنان کوچک، دنباله‌ای برای این داستان به نام «مردان کوچک» نوشت.
از ویژگی‌های کتاب «زنان کوچک» از خودگذشتگی، وطن‌پرستی، توجه به کتاب و کتاب‌خوانی به صورت گروهی است.
ایمی یکشنبه بعدازظهر وارد اتاق خواهرانش شد و دید آن‌ها دارند یواشکی حاضر می‌شوند تا بروند بیرون. کنجکاو شد و پرسید: «کجا دارید می‌روید؟»
جو با لحن تندی گفت: «مهم نیست. دختر کوچولوها هیچ وقت نباید چیزی بپرسند.»
اما بچه کوچولوها از این جور جواب‌ها بیش‌تر از هر چیز احساس حقارت می‌کنند. طوری که حتی از جمله‌ی «بزن به چاک عزیزم» آن‌قدر ناراحت نمی‌شوند. ایمی هم از این توهین حرصش گرفت و تصمیم گرفت اگر سؤال‌پیچ کردن آن‌ها یک ساعت هم طول بکشد، این راز را کشف کند. این بود که با چرب‌زبانی از مگ که هیچ وقت چیزی را مدتی طولانی از او مخفی نمی‌کرد، پرسید: «خب به من هم بگو! شاید من هم بخواهم بیایم. بت که همه‌اش با پیانویش ور می‌رود و من هم کاری ندارم انجام بدهم. آخر خیلی تنها هستم.»
مگ گفت: «نمی‌شود عزیزم. چون تو دعوت نشده‌ای.»
اما جو حرفش را قطع کرد و گفت: «مگ ساکت! داری همه چیز را خراب می‌کنی. نمی‌شود بیایی ایمی. بچه نشو و این‌قدر هم نق نزن.»
ایمی گفت: «می‌دانم. می‌خواهید با لاری بروید جایی. دیشب داشتید در گوش هم پچ‌پچ می‌کردید و می‌خندیدید. ولی وقتی من آمدم تو، ساکت شدید. مگر نه؟»
ـ بله می‌خواهیم با او برویم. حالا ساکت شو و این‌قدر اذیت نکن.
ایمی دهانش را بست، اما از چشمانش استفاده کرد و دید که مگ یک بادبزن در جیبش گذاشت. داد زد: «فهمیدم! فهمیدم! دارید می‌روید سالن تئاتر تا هفت قصر را ببینید.»

مینو کریم زاده

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*