روزی روزگاری در یک باغ بزرگ و زیبا، درخت سیبی بود که کنار درخت های دیگر گل و میوه می داد. او تمام روزهای سوزان تابستان را صبورانه تحمل کرده بود و در تمام این مدت شاخه هایش را تا آن جا که توان داشت به بالا و اطراف فرستاده بود تا باران و آفتاب بیش تری به گونه های سیب های کوچکش بخورد. حالا دیگر پاییز از راه می رسید . روی شاخ های درخت سیب پیر، تنها سه سیب گِرد و زرد، مثل سه توپ طلا دیده می شد که از همه ی سیب های دیگر باغ بزرگ تر بودند. سه دانه سیب رسیده روز شماری می کردند که کسی بیاید و آن ها را از شاخه بچیند؛ از شاخه ای که بر دیوار باغ تکیه داده بود و سیب ها بر آن سنگینی می کردند. باد هم میان برگ های درخت می وزید و آواز می خواند:
این باغ سبز میوه، سه دانه سیب دارد
هرکه قدرش بداند، گنجی به جیب دارد
یک روز امیر از جاده ای که از کنار دیوار باغ می گذشت، عبور می کرد. او با حسرت به سیب های طلایی رنگ نگاهی انداخت و آرزو کرد که ای کاش یک دانه از آن ها مال او بود. در همین زمان بود که باد دوباره آوازش را سر داد و درست جلوی پای پسرک یکی از سیب های طلایی را بر زمین انداخت. او سیب را برداشت و آن را میان انگشتانش چرخاند. چه عطر خوبی داشت و چه آب دار و خوش رنگ و رو بود. به نظر امیر بهترین کار آن بود که در چشم بر هم زدنی آن سیب خوش آب و رنگ را نوش جان کند. او گاز بزرگی به سیب زد و شروع کرد به خوردن آن. وقتی از سیب چیزی جز ته مانده ای باقی نماند، پسرک آن را گوشه ای انداخت. دور دهانش را پاک کرد و به راه خود ادامه داد؛ اما باد پشت سر او با نوای غم انگیزی آواز سر داد:
تنها دو سیب دیگر بر شاخه ی درخت است
انداختم به پایت، گنجی که رفته از دست
بعد از مدتی نیلوفر در حالی که از کنار دیوار عبور می کرد به دو سیب طلایی زیبا که از شاخه ی درخت پیر آویزان بود، نگاهی انداخت و به آوازی که باد میان شاخه ها می خواند گوش داد:
دو سیب چاق و تازه، دو توپ زرطلایی
هدیه ی باغ برایت، قدرش اگر بدانی
بعد باد وزید و تالاپ! سیب جلوی پای دخترک افتاد. او با خوشحالی سیب را برداشت. هرگز سیبی به این درشتی و طلایی ندیده بود. آن را با دقت میان دو دستش گرفت و فکر کرد چه قدر حیف می شود که آن را بخورد. نیلوفر با خود گفت: من این سیب طلایی را تا ابد برای خود نگه می دارم. و آن را لای دستمال تمیزی که در جیب داشت، پیچید. بعد به خانه بازگشت و سیب طلایی را که درخت پیر به او داده بود در کشوی کمد خود گذاشت و آن را قفل کرد. سیب طلایی در کشوی تاریک، روزها تک و تنها باقی ماند تا آن که گندید و از بین رفت. چند هفته بعد وقتی که نیلوفر از همان راه عبور می کرد، باد که روی شاخه ی درخت سیب نشسته بود و پاهایش را تاب می داد، برایش خواند:
یکی از آن دو سیب را انداختم برایت
اما ببین چه کردی با گنج پربهایت ؟!
آخرین نفری که از کنار باغ گذشت احسان بود. آن روزی هوا آفتابی بود و بادی نمی وزید. روی شاخهی درخت، تنها یک سیب دیده می شد که به نظر پسر زیباترین سیبی بود که در تمام عمرش دیده بود. او زیر شاخه ایستاد و محو تماشای سیب شد که ناگهان باد سر و کله اش پیدا شد و از میان شاخه ها برایش خواند:
سیبی درشت و خوش رنگ بر شاخه ای خمیده
گنجی درون سینه، دارد که کس ندیده
سپس باد سخت تر وزید و آخرین سیب طلایی را در دست های منتظر پسرک انداخت. او آن را مدتی طولانی میان دو دستش نگه داشت و مانند امیر و نیلوفر به آن خیره شد. با خود فکر کرد چه خوب بود اگر سیب را می خورد و یا از آن نگهداری می کرد؛ اما بعد تصمیم گرفت هیچ یک از این کارها را نکند. در عوض سیب را از وسط دو نیم کرد و آه …گنج آن جا بود! آن جا یک ستاره بود و در ستاره چند دانه ی سیاه سیب. احسان با دقت دانه ها را بیرون آورد و در حالی که آن ها را در مشتش محکم نگه داشته بود از دیوار باغ بالا رفت. خاک باغ هنوز نرم بود. او در زمین چند گودال کوچک کند و در هر گودال دانه ای انداخت. بعد گودال های را با خاک پر کرد و از دیوار بالا رفت تا با خیال راحت سیبش را بخورد و به راهش ادامه دهد.
ترجمه ای آزاد از سمیرا قاسمی