قصهای از کشور اتیوپی
یک روز زنی دنبال چندتا از بزهایش میگشت که از گله جدا شده بودند. مدتی طولانی همه جای چراگاه را گشت؛ اما آنها را پیدا نکرد. سرانجام کنار جاده رسید؛ جایی که مرد ناشنوایی روزی اجاق هیزم برای خودش چای دم میکرد. زن که از ناشنوا بودن مرد بیخبر بود از او پرسید: « چند تا بز ندیدهای که این طرف آمده باشند؟»
مرد ناشنوا فکر کرد زن سراغ چشمهی آب را میگیرد و با دستش سمت رودخانه را به او نشان داد. زن از او تشکر کرد و راهی رودخانه شد. برحسب اتفاق بزهایش را همان جا پیدا کرد؛ اما یکی از بزغالهها از بالای سنگ پایین افتاده بود و پایش شکسته بود.
زن بزغاله را بغل کرد تا او را به خانه ببرد. وقتی از کنار مرد ناشنوا که در حال نوشیدن چای بود، می گذشت ایستاد و از او تشکر کرد و برای قدردانی از کمک مرد ناشنوا، خواست بزغالهاش را به او هدیه کند؛ اما مرد ناشنوا که از حرفهای او چیزی نمیفهمید فکر کرد زن او را به خاطر شکسته شدن پای بزغاله سرزنش میکند. مرد ناشنوا خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «تقصیر من که نیست.»
زن جواب داد: «اما تو رودخانه را به من نشان دادی.»
مرد ناشنوا دوباره با صدای بلند فریاد زد: «اما بیش تر بزها از بلندیها سقوط میکنند و پاهایشان میشکند.»
زن جواب داد: «من بزهایم را درست در همان محلی که شما نشان دادی، پیدا کردم.»
مرد ناشنوا فریاد زد: «دست از سرم بردار و برو. من چیزی دربارهی بزهای تو نمیدانم.»
رهگذرانی که از آن جا عبور میکردند با شنیدن سر و صدای مرد ناشنوا ایستادند تا ببینند آن ها بر سر چه چیزی جر و بحث میکنند.
زن همهی ماجرا را برای آن ها تعریف کرد: «من دنبال بزهایم بودم که این مرد سمت رودخانه را به من نشان داد و حالا میخواهم به خاطر قدردانی از کمکش این بزغاله را به او هدیه کنم.»
مرد ناشنوا بر سر زن داد کشید: «به من توهین نکن. من پای بزغالهات را نشکستهام!» و با چوب دستیاش ضربهای به پای زن زد.
زن رو کرد به مردم و گفت: «دیدید این مرد چه کار کرد؟ من باید او را پیش قاضی ببرم.»
زن همراه بزغالهاش که آن را بغل کرده بود، مرد ناشنوا و شاهدان ماجرا به سمت خانهی قاضی راه افتادند. قاضی دم در آمد تا شکایت آنها را گوش کند. ابتدا زن شروع به صحبت کرد و سپس نوبت مرد ناشنوا شد. و سرانجام شاهدان نیز هر آن چه را که دیده بودند برای قاضی تعریف کردند.
قاضی سرش را تکان داد و چیزی از حرفهای آنها نفهمید چون خود قاضی هم ناشنوا بود وتازه چشمهایش هم بسیار نزدیکبین بود.
قاضی دستش را بلند کرد و همه ساکت شدند. او ابتدا رو کرد به مرد ناشنوا و گفت: «از این پس نباید با زنت بدرفتاری کنی.» سپس رو کرد به زن و گفت: «تو هم نباید تنبلی کنی و باید ناهار و شام شوهرت را سر وقت آماده کنی.»
سپس قاضی نگاه محبتآمیزی به بزغاله انداخت و گفت: «حالا با این بچهی قشنگی که دارید، امیدوارم مایهی شادی زندگیتان شود و برایش آرزوی سلامتی و طول عمر میکنم.»
مردم پراکنده شدند و هر کدام به سمتی رفتند. مرد ناشنوا و زن به یک دیگر گفتند: «چه خوب که همه چیز به خیر و خوبی تمام شد. اگر پیش قاضی نمیآمدیم، هرگز عدالت اجرا نمیشد.
ترجمه ی مجید عمیق