از بس دور حیاط لیلی کردم، حوصلهام سر رفت. از دست این اعظمخانم از کی آمده بود عیددیدنی و هنوز هم نرفته بود. قرار بود به خانهء دایی برویم. خوشحال و آماده بودم ولی چه فایده اعظمخانم آمده بود و انگار نه انگار که ما هم کار داریم. اصلاً تقصیر مادر بود که به او نمیگفت باید به مهمانی برویم. به طرف اتاق دویدم. صورتم را به شیشه چسباندم و داخل اتاق را نگاه کردم. مادر نشسته بود و اعظمخانم هم رو به رویش بود و صحبت میکرد. مادر آنقدر گرم گوشکردن به حرفهای اعظمخانم بود که اصلاً مرا پشت شیشه ندید. با خودم فکر کردم شاید یادش رفته که باید به خانهء دایی برویم. دلم میخواست مرا نگاه کند تا با اشاره به او بگویم که باید برویم.
کبری با سینی چای وارد اتاق شد. سینی را جلوی مادر و اعظمخانم گذاشت و مرا پشت شیشهء دید به طرفم آمد و در را باز کرد و گفت:«چی شده است؟»
آهسته گفتم:«پس اعظمخانم کی میرود؟»
مثل مادر یواشکی دستش را به صورتش زد و گفت:«هیس! اگر بفهمد ناراحت میشود، آمده عیددیدنی.»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:«خب ما هم قرار است برویم عیددیدنی دایی»
کبری که از دست من لجش گرفته بود برگشت و کنار مادر و اعظمخانم نشست. کفشم را در آوردم و به اتاق رفتم. سلام کردم.
اعظمخانم نگاهم کرد و گفت:«سلام، بهبه رضوانخانم. چه لباس قشنگی»
فوری گفتم:«مادر دوخته. لباس عیددیدنی است. هروقت بخواهیم عیددیدنی برویم آن را میپوشم.»
منتظر بودم اعظمخانم بگوید:قرار است مهمانی بروید؟ ولی او چیزی نگفت دستی به پارچهء لباسم زد و گفت:«برای مریم هم امسال خودم لباس دوختم.»
به پهلوی مادر زدم، نگاهم کرد گفتم:«بیاید جلو میخواهم چیزی بگویم.»
مادر اخم کرد و گفت:«هزار بار گفتهام که در گوشی حرفزدن کار خوبی نیست.»
اعظمخانم ظرف شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:«شاید شیرینی میخواهد.»
گفتم:«نه شیرینی نمیخواهم» بعد هم بلند شدم و به آن اتاق رفتم. از دست اعظمخانم حرصم گرفته بود. از دست کبری بیشتر از همه که مثل آدمبزرگها قاطی حرفهای مادر و اعظمخانم شده بود. چندبار جلوی در این طرف و آن طرف رفتم و پیراهن عیدم را تاب دادم. شاید اعظمخانم متوجه شود اما نه خبری نبود.
کبری به این اتاق آمد. انگار حوصلهء او هم سر رفته بود. نگاهم کرد و گفت:«راست میگویی اعظمخانم قصد رفتن ندارد، مادر هم نمیتواند چیزی بگوید. تازه دارد قصهء دعوایش با زنداداشش را تعریف میکند.»
کبری به آشپزخانه رفت ولی وقتی برگشت چشمهایش برق میزد و انکار کشفی کرده بود. به طرفش رفتم و گفتم:«چی شده؟ چیزی پیدا کردی؟»
خندید و گفت:«پیدا نکردم. چیزی یادم آمد.»
گفتم:«خُب بگو دیگه.»
کبری سرش را به من نزدیک کرد و گفت:«یک شب که سکینه سلطان اینجا بود داشت برای مادر تعریف میکرد یکی آمده بوده خانهشان و نمیرفته است. سکینه سلطان به نوهاش گفته بود یک کم نمک توی کفش مهمان بریزد تا برود.»
خندیدم و گفتم:«رفته بود؟»
کبری گفت:«بله که رفته بود.»
گفتم:«خب؟»
کبری گفت:«خُب»
گفتم:«یعنی؟»
کبری گفت: امتحانش ضرر ندارد. اینطوری میتوانیم به خانهء دایی برویم. بیچاره مادر الان دلش مثل سیر و سرکه میجوشد. حتماً الان با خودش میگوید:« دیر که برویم، زندایی میگوید گذاشتند و گذاشتند تا سفره پهن شد آمدند.»
گفتم:«خُب برو بریز.»
کبری گفت:«تو خیلی عجله داری. من که عجله ندارم. نگاه کن لباس هم نپوشیدهام.»
نگاهی به اعظمخانم و مادر کردم و نگاهی به نمکدانی که توی دست کبری بود. بعد آن را گرفتم و گفتم: «باشه من میروم.»
یواش یواش از اتاق بیرون رفتم. کفشهای اعظمخانم جفت شده بود و از تمیزی برق میزد. به طرف آنها رفتم. مادر از پشت شیشه مرا دید و گفت:«رضوان! یک لیوان آب برای اعظمخانم بیاور،گلویشان خشک شده است.»
کبری فوری جواب داد:«چشم، الان میآورم.»
با خودم گفتم:«گلوی بیچاره حق دارد که خشک شود. از صبح دارد حرف میزند.» خم شدم و آهسته کنار کفشها نشستم. هر چه نمکدان را تکان دادم از سوراخهایش نمک نیامد. انگار نمکها نم کشیده بودند. با اشاره به کبری گفتم:«نمیریزد.»
کبری اشاره کرد که درش را باز کن. در نمکدان را باز کردم و روی کفشها گرفتم. یک دفعه در اتاق باز شد. اعظمخانم و مادر بیرون آمدند. نمکدان از دستم ول شد و توی کفش اعظمخانم افتاد. فوری دویدم و خودم را توی آشپزخانه قایم کردم.
اعظمخانم کفشش را که دید همه چیز را فهمید و گفت:«شوکتخانم! برای رفتن مهمان لازم نیست یک نمکدان نمک توی کفشش خالی کنید. یک ذره نمک هم کافی است. تازه ما که با شما از این حرفها نداریم. کار داشتید میفرمودید رفع زحمت میکردیم. ما فقط آمده بودیم وظیفه به جا بیاوریم.» مادر محکم روی دستش کوبید و گفت:«این چه حرفی است اعظمخانم قدم شما به روی چشم. حتماً از دست بچهها ول شده است.»
کبری با یک دستمال از آشپزخانه بیرون دوید و شروع به تمیزکردن کفشهای اعظم خانم شد.
مادر گفت:«کبری این جا چه خبر است؟ نمکدان توی کفش اعظمخانم چه کار میکند؟»
کبری هم بدون آن که ذرهای دستپاچه شود گفت:«نمکدان توی دست رضوان بود.»
اعظم خانم کفشش را پوشید و با دلخوری از خانهء ما رفت.
مادر مرا در آشپزخانه پیدا کرد و گوشم را حسابی چرخاند. کبری هم به روی خودش نیاورد که پیشنهاد او بوده است.
ولی با همهء اینها من خوشحال بودم که خلاصه اعظمخانم رفت و ما میتوانیم به خانهء دایی برویم.
افسانه شعبان نژاد