کیف و ساک کوچکش را که از شب قبل آماده کرده بود، برداشت. پاورچین و بیصدا از خانه بیرون زد. همه خواب بودند؛ همهی اهالی خانه و همهی کوچه؛ اما او بیدار بود؛ نمیتوانست بخوابد. باید میرفت و خودش را از این اسارت وحشتناک خانوادگی نجات میداد. اینجا، توی این خانه، هیچکس زبانش را نمیفهمید. به خانه نگاه کرد و در دل تکرار کرد: هیچکس! نه دوستم دارند، نه میگذارند کسی را دوست داشته باشم… فقط میخواهند دستور بدهند.
سر کوچه از دور به خانهشان نگاه کرد. چشمهایش خیس شد، اما به اشکهای نریختهاش تشر زد: نگران چی هستی؟ مگر آزادی هم ترس دارد؟ اشکش را فرو داد و دوباره راه افتاد: گور باباشان… اصلاً من را دوست ندارند؛ همیشه مثل یک مزاحم به من نگاه میکنند… مثل یک مگس که مدام ویزویز میکند.
توی صف اتوبوس بود که تلفنش زنگ زد. بی آن که به شماره نگاه کند، جواب داد، مطمئن بود معصومه است. من دارم مییام، تو کجایی؟»
ـ گوش کن سپیده من پشیمون شدم.
سپیده وا رفت: «چرا؟»
ببین ما داریم اشتباه میکنیم… هیچ به آخر عاقبت کارمان فکر کردی.
سپیده بغض کرد: «حالا این را میگویی؟»
ـ حالا که دیر نشده، خیلی هم به موقع است… برگرد خونه.
سپیده رفت توی اتوبوس و با بغض گفت: «بدبخت ترسو!»
ـ آره من ترسوام… از بدبختی و آوارگی میترسم… از اینکه هزار بلا سرم بیاد میترسم… تو هم باید بترسی… مگه اینها ترس نداره؟
سپیده کنار پنجره نشست و صدایش را آهسته کرد: «کی گفته قراره بدبخت شویم؟
ـ پس چی؟ با فرار کردن خوشبخت میشویم؟ کی شده که من و تو دومیاش باشیم.
سپیده اشکش را فرو داد: «یهو فیلسوف شدی!»
ـ دیشب تا صبح بیدار بودم… فقط فکر کردم… به خدا بدبخت میشویم.»
ـ مگه الان نیستم؟ تو اون خونهی قراضه تو خوشبختی… با اون همه تحقیر و بد و بیراه تو خوشبختی؟
ـ هر چی باشه خونواده خودمند… ته تهش هوامو دارند. به قول خانم نجمی، خونه قراضه آدم، بهتر از قصر غریبههاست.
سپیده با حرص تکرار کرد: « بدبخت ترسو!»
و تلفن را قطع کرد و بیصدا اشک ریخت.
شب از خستگی و گرسنگی روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. گوشیاش را از توی کیفش درآورد و آن را روشن کرد. شماره معصومه را گرفت، اما خاموش بود. احساس کرد همه چیز خاموش است. ساکش را زیر نیمکت، پشت پاهایش پنهان کرد. نمیخواست کسی بفهمد او فراری است؛ اما بالاخره که معلوم میشود. توی ذهنش تکرار کرد: بالاخره معلوم میشود. وقتی همه به خانههایشان میرفتند و او بی خانه میماند، معلوم میشد که یک دختر فراری است. وحشت کرد. نه از واژهی دختر فراری، بلکه از سرنوشت آن. سرنوشتی که هزاران بار شنیده بود. میدانست هنوز فرصت هست که برگردد؛ اما دیگر تحمل نگاههای بیمهر خانوادهاش را نداشت.
هرچه خیابان خلوتتر میشد، ترس و دلهره بیشتر خودش را به او میچسباند. با حسرت به پنجرههای روشن خانهها نگاه کرد. به دستهایی که کلیدها را در قفل درها میچرخاندند و میرفتند تو.
اشکهایش را پاک کرد. توی کیفش دنبال چیزکی گشت تا شاید درد معدهاش را کمتر کند. نگاهش به یک پاکت نامه افتاد. بازش کرد. خط مادرش را حتی در تاریکی هم شناخت. تا آن لحظه از عمرش، هجوم دلنشین امید را احساس نکرده بود. از جا پرید. پی نوری گشت تا آن را بخواند.
دخترک عزیز من!
الان چند ماه است که مدام از خودم میپرسم چرا سپیده اینقدر عصبی و ناراحت است. چرا با کوچکترین چیزی دادش میرود هوا و بدتر از همه، چرا فکر میکند ما او را دوست نداریم. چرا باید و نبایدهای ما او را اینقدر عصبانی میکند. عزیز من، تو هنوز آنقدر تجربه نداری که بفهمی چقدر خوب است آدم کسانی را داشته باشد که دلواپسش باشند. که غصهدار، غصهاش شدند. اصلاً خانواده یعنی همین؛ یعنی امنیت، یعنی دوست داشتن؛ یعنی خندهها و غصههای مشترک. این نامه را مینویسم چون احساس میکنم خیلی از ما دور شدهای. آنقدر دور که دیگر در محبت ما نسبت به خودت، دچار تردید شدهای. خواستم بگویم تو در هر شرایطی، دختر عزیز مایی… عزیز و دوستداشتنی. تو هم پل گفتگویت را از ما دریغ نکن. نبودن پل، یعنی محروم بودن از سمت دیگر. برای ارتباط همیشه به پل نیاز است، پلی که احساسات و حرفهای آدم را از روی خودش عبور دهد و به هم برساند. خراب کردن پل یک لحظه و بیخبری و محرومیت یک عمر.
سپیده قبل از این که زنگ خانهشان را بزند، به معصومه زنگ زد: تو راست گفتی معصومه… تو راست گفتی….
مینو کریمزاده