قابلمه
چه تراژدی بزرگی !
دیروز در حسرت یک آش رشته و
امروز …
چه تراژدی بزرگی !
دیروز در حسرت یک آش رشته و
امروز …
دیدم به روی شاخه،نارنج بینوا را
از سال قبل مانده،روی درخت،تنها
روزی که او بیاید
آغاز بهار ایمان است
پدرم برایم مداد رنگی خرید
«هر وقت دلت تنگ شد، مرا نقاشی کن.»
راه عبوری است این پل
هم چون جاده
می گذرد هر لحظه
یک مرد از آن
ماه آخرش رفت
به خواستگاری
از چشم خورشید
چشمش فراری
بازی کردنم
با رگ های سبز دستانت
دیگر تمام شد
بازی سبز زندگی
در رگ هایت.
پیش چشمان من
قرآن باز شد
حرف های خدا
باز آغاز شد
سهم من از تو
این کلیدی ست که در کافه جا مانده است
من شبنم نگاهم را
آغاز کردم از صدای تانک های بی هدف