راندن به سوی ساحل
درراه
بوی ِقیر
و غبار
از شیشه های ماشین
درراه
بوی ِقیر
و غبار
از شیشه های ماشین
و یک لبخند
شب هرگز ابدی نیست
آن چنان که گفتم، هم چنان که هست
طوطی های سبز می خندن
ماهی ها ریسه می رن
سگ ها و گربه ها نیششون وا شده…
مورچه ها این جا زندگی می کنند
نزدیک سنگ جدول
می بینی؟
خانه ی ما
نزدیک یک پارک است
از این بابت خوشحالم…
به دیوار زمین بازی تکیه میکند
با دستش به آجرها ضربه میزند
و با بیحوصلگی به زمین پا میکشد
تا جیرجیر آسفالت را درآورد…
روزی روزگاری داستانی بود که
پیش از آن که آغاز شود
به پایان می رسید…
رودخانه ای خروشان به من ببخش
رودخانه ای که به سوی دریاهای پاک جاری شود
و زمین برهنه ای
که درآن گلهای وحشی برویند…