داستان مخاطب

بچه هزارپا و عروسی

بچه هزارپا و عروسی

روزی بچه هزارپا می خواست با مامانش برود عروسی.

بچه هزارپا و فوتبال

بچه هزارپا و فوتبال

بچه هزارپا و مادرش با هم زندگی می کردند. بچه هزارپا ، علاقه ی زیادی به فوتبال داشت. او خیلی دلش می خواست که عضو تیم ملی بشود.

خانه‌های واقعی

خانه‌های واقعی

خانه، فقط یک بنای معمولی با چهار ستون نیست که طول و عرضش را با دو عدد دو رقمی بتوان شناخت.

چه طور بیش تر تصادف کنیم؟

چه طور بیش تر تصادف کنیم؟

با پدرم برای آموزش رانندگی به راهنمایی و رانندگی رفتیم؛سر کلاس فنی نشسته بودیم.

درخت سیب

درخت سیب

روی تپه ای در یک باغ درخت سیبی بود .

رقص در باد

رقص در باد

اولین نسیم شروع به وزیدن کرده بود. صدای خش خش برگ ها، برای من مثل ناقوس مرگ بود.

برای نان

برای نان

آرام و بی صدا وارد اتاق شد و به اطرافش خوب نگاه کرد.

بیست

بیست

با شنیدن عدد بیست، یاد چه چیزی می‌افتید؟

تابستان های کانون

تابستان های کانون

تابستان برای من یعنی یک دنیا خاطره ،یعنی پایان امتحان ها ،آمدن فصل گرما،

غنچه‌ی رز

غنچه‌ی رز

نزدیکی‌های عید بود. غنچه‌ی کوچک رز روی شاخه‌اش نشسته بود و می‌لرزید.