بچه هزارپا و عروسی
روزی بچه هزارپا می خواست با مامانش برود عروسی.
روزی بچه هزارپا می خواست با مامانش برود عروسی.
بچه هزارپا و مادرش با هم زندگی می کردند. بچه هزارپا ، علاقه ی زیادی به فوتبال داشت. او خیلی دلش می خواست که عضو تیم ملی بشود.
خانه، فقط یک بنای معمولی با چهار ستون نیست که طول و عرضش را با دو عدد دو رقمی بتوان شناخت.
با پدرم برای آموزش رانندگی به راهنمایی و رانندگی رفتیم؛سر کلاس فنی نشسته بودیم.
روی تپه ای در یک باغ درخت سیبی بود .
اولین نسیم شروع به وزیدن کرده بود. صدای خش خش برگ ها، برای من مثل ناقوس مرگ بود.
آرام و بی صدا وارد اتاق شد و به اطرافش خوب نگاه کرد.
با شنیدن عدد بیست، یاد چه چیزی میافتید؟
تابستان برای من یعنی یک دنیا خاطره ،یعنی پایان امتحان ها ،آمدن فصل گرما،
نزدیکیهای عید بود. غنچهی کوچک رز روی شاخهاش نشسته بود و میلرزید.