باد شمال و خورشید (نمایش نامه)
قبل از باز شدن پرده، راوی روی صحنه میآید و در برابر همه میایستد.
قبل از باز شدن پرده، راوی روی صحنه میآید و در برابر همه میایستد.
افسانه ای از قاره آفریقا
افسانهای قدیمی بر اساس ضربالمثل: هرکس عقلش را به کار اندازد، میتواند بر دیگران حکومت کند.
روزی صدای آه و ناله ی برگی شنیده شد؛ همان آهی که همه ی برگ های پاییزی هنگام وزیدن حتی بادی ملایم هم سر می دهند.
در زمان های خیلی قدیم، آن وقت ها که حیوان ها و انسان ها زبان یک دیگر را میفهمیدند…
دو ماهی گیر در حالی که تورهایشان را روی دوش انداخته بودند، دوان دوان خود را از جادهی خاکی به دهکده رساندند: «یک ببر به مزرعهی نیشکر بالای تپه آمده.»
«جک مون» شناکردن در رودخانهی نزدیک خانهشان را دوست داشت. آن روستا، زادگاهش بود؛
سر و صدای زیادی میآمد. آقاموشه سرش را از لانهاش بیرون آورد تا ببیند بیرون چه خبر است. همین که سرش را بیرون آورد، کلاهش را باد بُرد.
پدر بزرگ در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود و به دامنهی کوههای هیمالیا نگاه میکرد…
روزگاری در سرزمینی سرسبز و خرّم دخترکی بسیار مهربان به نام تارا زندگی میکرد. تارا خوشحال نبود؛ چون مدتی بود که مادرش مریض شده بود. دکترهای زیادی به بالینش آمدند و انواع داروها را به او دادند؛