داستان ترجمه

آتشی که نمی‌خواست روشن شود

آتشی که نمی‌خواست روشن شود

روزگاران قدیم، قلعه‌ای بود که در زیبایی همتایی نداشت.

واکسیلی؛ داستان یک پسربچه ی لاغرمردنی

واکسیلی؛ داستان یک پسربچه ی لاغرمردنی

یکی بود یکی نبود. یک پسر بود به اسم واکسیلی که خیلی لاغرمردنی بود.

چرا جغدها در شب های مهتابی رو به آسمان هوهو می کنند؟

چرا جغدها در شب های مهتابی رو به آسمان هوهو می کنند؟

در زمان های بسیار بسیار قدیم، در کره ی ماه یک جادوگر و یک جغد زندگی می‌کردند.

سه آرزو

سه آرزو

سال ها پیش از این در دهکده ای خدمتکاری بود که سی سال تمام برای اربابش که بسیار ثروتمند بود، صادقانه و با مهربانی کار کرده بود.

گرگ و بره

گرگ و بره

یکی بود یکی نبود. بره ی شیطانی بود که در یک گله همراه مادرش زندگی می‌کرد.

چرا شبها تاریکند؟  (افسانه‌ای از کشور هند)

چرا شبها تاریکند؟ (افسانه‌ای از کشور هند)

در سالهای بسیار بسیار قدیم، مردم در سرزمین آفتاب، یعنی سرزمینی که همیشه روشن بود و هیچگاه تاریکی شب آن را فرا نمی‌گرفت، زندگی می‌کردند.

چرا دم خرس ها کوتاه است؟( افسانه ای از کشور سردسیر نروژ )

چرا دم خرس ها کوتاه است؟( افسانه ای از کشور سردسیر نروژ )

یک روز آقا خرسه، روباه را دید که با مقدار زیادی ماهی که از رودخانه صید کرده بود به طرف او می‌آمد.

مردی که عقاب‌ها را دوست داشت!

مردی که عقاب‌ها را دوست داشت!

روزی مردی برای به دام انداختن پرنده‌ای به جنگل رفت و جوجه عقابی را به دام انداخت.

روز تخم‌مرغ

روز تخم‌مرغ

فلورانس چشمانش را باز کرد. اتاق به قدری سرد بود که می‌توانست بخار نفس‌هایش را در نور کم رنگ صبح ببیند.

اسبی فقط برای رگ

اسبی فقط برای رگ

رگ با خانواده‌اش در نیویورک زندگی می‌کرد و قرار بود تابستان را به مزرعه ی «براد شاوها» برود و تعطیلاتش را آن جا بگذراند.