آتشی که نمیخواست روشن شود
روزگاران قدیم، قلعهای بود که در زیبایی همتایی نداشت.
روزگاران قدیم، قلعهای بود که در زیبایی همتایی نداشت.
یکی بود یکی نبود. یک پسر بود به اسم واکسیلی که خیلی لاغرمردنی بود.
در زمان های بسیار بسیار قدیم، در کره ی ماه یک جادوگر و یک جغد زندگی میکردند.
سال ها پیش از این در دهکده ای خدمتکاری بود که سی سال تمام برای اربابش که بسیار ثروتمند بود، صادقانه و با مهربانی کار کرده بود.
یکی بود یکی نبود. بره ی شیطانی بود که در یک گله همراه مادرش زندگی میکرد.
در سالهای بسیار بسیار قدیم، مردم در سرزمین آفتاب، یعنی سرزمینی که همیشه روشن بود و هیچگاه تاریکی شب آن را فرا نمیگرفت، زندگی میکردند.
یک روز آقا خرسه، روباه را دید که با مقدار زیادی ماهی که از رودخانه صید کرده بود به طرف او میآمد.
روزی مردی برای به دام انداختن پرندهای به جنگل رفت و جوجه عقابی را به دام انداخت.
فلورانس چشمانش را باز کرد. اتاق به قدری سرد بود که میتوانست بخار نفسهایش را در نور کم رنگ صبح ببیند.
رگ با خانوادهاش در نیویورک زندگی میکرد و قرار بود تابستان را به مزرعه ی «براد شاوها» برود و تعطیلاتش را آن جا بگذراند.