سرآغاز

یک سنجاق قفلی نامریی

یک سنجاق قفلی نامریی

دیروز عصر تلویزیون نگاه می کردم.

قصه های باران

قصه های باران

باران که می بارد دلم مثل دل کبوتر ها پرمی کشد.

چهار راه یا علامت سؤال

چهار راه یا علامت سؤال

همیشه وقتی به چهار راه می‌رسم، حسی در درونم می‌جوشد که با حس رفتن در یک خیابان فرق دارد.

سال سبز

سال سبز

خوب یادم هست، سالی سبز بود
سال سبزی که زمستانی نداشت
جویبار جاری مهتاب بود
خنده ی خورشید پایانی نداشت

ماهیگیر

ماهیگیر

ماهیگیر سپیده‌دم راهی دریا می‌شود
وقتی که همگان هنوز در خوابند
از عمق دریا
نان شبش را بیرون می‌کشد

پسرک عصبانی

پسرک عصبانی

پسرکی به خاطر هر چیز ساده‌ای خیلی زود از کوره درمی‌رفت و عصبانی می‌شد.

بنویس” سپید “، سپید می شوی !

بنویس” سپید “، سپید می شوی !

بنویس “باران”، جاری می شوی.
بنویس “خورشید”، روشن می شوی.

قهر یعنی غصه

قهر یعنی غصه

قهر کردی با من
تک و تنها ماندم

قهر یعنی غصه
بین غم‌ها ماندم

با دلم حرف می زنم

با دلم حرف می زنم

سایه ی کم رنگ درخت های کاج، خورشید خواب آلوده ای که نور بی رمقش را پهن می کند توی کوچه ها و صدای قار قار چند کلاغ! دلم کلی پول می خواهد،

در بهار و زمستان

در بهار و زمستان

بغضش گرفت. لب هایش را غنچه کرد. پاهایش را زمین کوبید و گفت: «دوستت ندارم.»