یک سنجاق قفلی نامریی
دیروز عصر تلویزیون نگاه می کردم.
دیروز عصر تلویزیون نگاه می کردم.
باران که می بارد دلم مثل دل کبوتر ها پرمی کشد.
همیشه وقتی به چهار راه میرسم، حسی در درونم میجوشد که با حس رفتن در یک خیابان فرق دارد.
خوب یادم هست، سالی سبز بود
سال سبزی که زمستانی نداشت
جویبار جاری مهتاب بود
خنده ی خورشید پایانی نداشت
ماهیگیر سپیدهدم راهی دریا میشود
وقتی که همگان هنوز در خوابند
از عمق دریا
نان شبش را بیرون میکشد
پسرکی به خاطر هر چیز سادهای خیلی زود از کوره درمیرفت و عصبانی میشد.
بنویس “باران”، جاری می شوی.
بنویس “خورشید”، روشن می شوی.
قهر کردی با من
تک و تنها ماندم
قهر یعنی غصه
بین غمها ماندم
سایه ی کم رنگ درخت های کاج، خورشید خواب آلوده ای که نور بی رمقش را پهن می کند توی کوچه ها و صدای قار قار چند کلاغ! دلم کلی پول می خواهد،
بغضش گرفت. لب هایش را غنچه کرد. پاهایش را زمین کوبید و گفت: «دوستت ندارم.»