کفش های لنگه به لنگه
صبح که از خواب بیدار شد، کفش پای چپ، دهانش را باز کرد و خمیازه ی کشداری تحویلش داد.
صبح که از خواب بیدار شد، کفش پای چپ، دهانش را باز کرد و خمیازه ی کشداری تحویلش داد.
روزی خورشید و باد بر سر این که کدام یک قویتر هستند، با هم بحث میکردند.
موقع سحری بود. مادر با صدای زنگ ساعت بیدار شد؛ اما قبل از این که به آشپز خانه برود، چشمش به کاغذی افتاد که سارا بالای سرش گذاشته بود.
ممدلی سوتزنان وارد خانه شد. بابا که مثل همیشه از صبح مشغول درستکردن رادیو بود و اصلاً حوصله نداشت، سرش را بالا گرفت و گفت:«مگر گله به چرا میبری که سوت میزنی؟»
صدای زنگ در که بلند میشد، همه من را به یاد میآوردند و با مهربانی صدایم میکردند. صدای مادر بود.
همیشه از امتحان های شفاهی متنفر بودم.هر وقت روی سکوی بالای کلاس و رو به بچه ها قرار می گرفتم، نفسم بند می آمد و دست هایم یخ می بستند.
بابابزرگ مریض و بیمار توی رختخواب خوابیده بود. با صدای بلند گفت: «هی کوچولو! خوب گوش بده
پویا وقتی وارد اتاق شد با تعجب دید مادر بزرگ زیر پتو رفته و می لرزد.
– ای وای! چی شده مادر بزرگ؟! چرا داری می لرزی؟!
شب بود. جوجه گنجشک ها به قصه ی گنجشک پیر گوش می دادند: شاهینی به سوی گنجشک ها می آمد…
با صدای زنگ ساعتی که آقا جون دیشب کوک کرده بود، من و مادر بیدار شدیم…